فیودور داستایِفسکی (زادهٔ ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ – درگذشتهٔ ۹ فوریهٔ۱۸۸) نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایِفسکی ارائه کردهاند.
فیودور داستایفسکی، نویسندۀ روسی و یکی از تاثیرگذارترین رماننویسان جهان است که در طول زندگیاش در زادگاه خود بسیار مشهور بود و اکنون نیز در جهان کمتر کسی او را نمیشناسد. در رمانهای فیودور داستایفسکی درک عمیق نسبت به چگونگی کارکرد ذهن انسان و همچنین مسائل پیچیدهی روانی به چشم میخورد. نفوذ روانشناختی نوشتههای فیودور داستایفسکی به تاریکترین حفرههای روح انسانها، تاثیری بیسابقه بر ادبیات قرن بیستم گذاشت، تا جایی که بسیاری او را یکی از بزرگترین روانشناسان تاریخ ادبیات میخوانند. تخصص او در تجزیه و تحلیل حالات روحی بیمارگونهای که منجر به جنون، قتل و خودکشی میشود و همچنین در کشف احساساتی مانند تحقیر، خودویرانگری، سلطهی ظالمانه و خشم قاتل منجر به تصویرسازیهایی در رمانهایش شده که آنها را در دل تاریخ ادبیات ماندگار کردهاند.
اکثر داستانهای داستایفسکی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد. در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده میشود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی میشود، بیان میشود و منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
برشی کوتاه از رمان ابله داستایفسکی
در اواخر ماه نوامبر، هنگام آب شدن برفها، در حدود ساعت نه صبح، قطاری از خطوط سنپترزبورگ – ورشو با سرعت تمام به سنپترزبورگ نزدیک میشد. هوا آنقدر نمناک و مهآلود بود که سپیدهدم بهسختی دیده میشد؛ در ده متری سمت راست و چپِ ریل، بهسختی میشد چیزی را از میان پنجرههای واگن قطار تشخیص داد. در میان مسافران، عدهای بودند که از کشورهای خارجی بازمیگشتند؛ ولی کوپههای درجه سه پرازدحامتر از بقیۀ کوپهها بود، همۀ این مسافران کاسبهای معمولی بودند که از راه دورودرازی نمیآمدند. طبق معمول، همه خسته بودند و چشمان همه پس از یک شب بیخوابی سنگینی میکرد، همه سردشان بود، تمام چهرهها رنگپریده بودند، و با رنگ مه تناسب داشت.
هنگام سپیدهدم در یکی از کوپههای درجه سه، دو مسافر برحسب اتفاق روبروی یکدیگر کنار پنجره نشسته بودند؛ هر دو جوان، هر دو سبکبال، هر دو سادهپوش، هر دو خوشسیما و هر دو مشتاق بودند با دیگری وارد گفتگو شوند. اگر در آن لحظه هریک از آنها میدانست چه چیز خاص و متمایزی در مورد دیگری وجود دارد، هر دو یقیناً از اینکه تقدیر به طرز غریبی آنها را روبروی یکدیگر در کوپۀ درجه سه قطار سنپترزبورگ – ورشو قرار داده بود شگفتزده میشد. یکی از آنها نسبتاً کوتاهقامت، حدود بیستوهفتساله، با موی مجعد نسبتاً سیاه و چشمان ریز و خاکستری ولی آتشین بود. بینی صاف و پهن و گونههای کشیده داشت؛ لبان باریکش دائماً به لبخندی بیشرمانه، گستاخانه و حتی بدخواهانه باز میشد؛ اما پیشانیاش بلند و خوشترکیب بود و جبرانِ بخش پایینی زشت صورتش را میکرد. آنچه در آن سیما چشمگیر مینمود، رنگپریدگی شدیدی بود که حالتی خسته به چهرۀ این مرد جوان میبخشید بااینکه هیکلی نسبتاً نیرومند داشت و درعینحال، ویژگی شورانگیزی تا حد اندوه به او میبخشید، و این حالت با لبخند گستاخانه و زمخت و نگاه خشن و متکبر او تناسبی نداشت. پوستینی کلفت و گرم پوشیده بود که پارچهای سیاه روی آن را پوشانده بود و طی شب احساس سرما نمیکرد درحالیکه همسفرش مجبور بود تمام شیرینی شب نمناک ماه نوامبر را بر پشت سردش در روسیه تحمل کند که ظاهراً آمادگیاش را نداشت. ردای بیآستین کلفت و نسبتاً گشادی را با کلاهی بسیار بزرگ پوشیده بود که نظیرش را غالباً مسافران زمستانی جایی در کشورهای خارجی به تن میکردند، مثلاً در سوئیس یا جنوب ایتالیا و یقیناً تصور نمیکرد از ایدکوهن تا پترزبورگ اینهمه فاصله وجود داشته باشد. اما آنچه در ایتالیا میتوانست متناسب و رضایتبخش باشد، اصلاً مناسب روسیه نبود. صاحب ردای کلاهدار مردی جوان بود، حدود بیست شش یا بیستوهفتساله، کمی بلندقامتتر از معمول، با موی پرپشت بسیار بلوند، گونههای تهی و ریش کمپشت، تیز و نسبتاً سفید. چشمانش درشت، آبی و هشیار بود؛ در نگاهش، آرامش و متانت خاصی وجود داشت و آکنده از حالتی عجیب بود که برخی آدمها از همان نگاه اول، میتوانستند حدس بزنند که این شهروند دچار حملۀ صرع میشود. اما چهرۀ مرد جوان دلنشین، زیبا و خشک و رنگپریده بود و حالا از شدت سرما کبود شده بود. از دستانش، بقچهای کوچک آویزان بود که از پارچهای کهنه و زرد درست شده بود و ظاهراً حاوی تمام دارایی سفرش میشد. کفش چرمی بلندی با کفی کلفت به پا داشت – که اصلاً شباهتی به کفشهای روسی نداشت. همسفرش که موی سیاه و پوستین داشت، متوجه همۀ اینها شد، تااندازهای به این دلیل که کاری برای انجامدادن نداشت و بالاخره با همان نیشخند بیتدبیرش که گاهی بدون هیچ ملاحظه و بیتکلف از دیدن بدبختیهای همسایه لذت میبرند، پرسید: «هوا سرد است؟»
و شانههایش را خم کرد.
مسافر بغلدستی با آمادگی کامل گفت: «خیلی؛ و توجه داشته باشید که هنوز برف در حال آب شدن است. در یخبندان چگونه خواهد بود؟ حتی به ذهنم خطور نمیکرد که هوای کشورمان اینقدر سرد باشد. به این هوا عادت ندارم.»
«از خارج آمدهاید، درسته؟»
«بله، از سوئیس.»
«عجب! تصورش را نمیکردم.»
مرد موسیاه سوت زد و خندید.
سرگرم صحبت شدند. آمادگی مرد جوان بلوند با ردای سوئیس برای پاسخ دادن به سؤالات همسفر سیهچردهاش حیرتانگیز بود و تردید نسبت به بیمبالاتی، بیهودگی و زشتی این سؤالات نشان نمیداد. در پاسخ به آنها، گفت درواقع مدت زیادی، بیش از چهار سال، از کشور دور بوده، به دلیل بیماریاش او را به خارج از کشور فرستاده بودند، یکجور بیماری عجیب شبیه غش یا صرع، نوعی تشنج و لرز. مرد سیهچرده که به حرفهایش گوش میداد چند بار نیشخند زد؛ مخصوصاً در جواب به این سؤال خندهاش گرفت: «و توانستند درمانت کنند؟»
مرد موبور پاسخ داد: «نه، موفق نشدند.»
مرد سیهچرده با طعنه گفت: «هههه! اینهمه پول را حرام میکنند و انتظار دارند باورشان داشته باشیم.»
آقای ژندهپوشی که در همان نزدیک نشسته بود وارد گفتگو شد و گفت: «واقعیت محض است!» شبیه نامهنویسها بود، حدود چهلساله، قویبنیه، با بینی سرخ و صورت ککمکی. «قربان، واقعیت محض است. تمام روسها را بیخود نزد خود میکشند!»
بیمار سوئیسی با لحنی آرام و نرم گفت: «آه، در مورد من کاملاً اشتباه میکنید. البته، نمیتوانم توجیهی داشته باشم چون هیچچیز نمیدانم اما دکترم بخشی از باقیماندۀ پولش را برای سفر در اختیارم گذاشت و تقریباً دو سال در آنجا تمام هزینههای درمانم را پرداخت.»
مرد سیهچرده پرسید: «چطور؟ منظورتان این است که کسی نبود پولتان را بپردازد؟»
«آقای پاولیشچف که هزینهها درمانم را در آنجا میپرداخت، دو سال پیش از دنیا رفت. بعد به همسر ژنرال اپانچین که از خویشاوندان دورم است نامه نوشتم اما پاسخی دریافت نکردم. پس برگشتم.»
«به کجا برگشتید؟»
«منظورتان این است که در کجا اقامت خواهم کرد؟ راستش، هنوز نمیدانم ..؛ بنابراین…»
«هنوز تصمیم نگرفتهاید؟»
و هر دو شنونده دوباره زیر قهقهه زدند.
مرد سیهچرده پرسید: «تصور میکنم تمام دارایتان در همین بقچه خلاصه میشود؟»
نامهنویس که بینی سرخ داشت با حالتی بسیار شادمان رشتۀ سخن را به دست گرفت و گفت: «حاضرم شرط ببندم که همینطور است و در واگن چمدانها، دارایی دیگری ندارید. البته ناگفته نماند که فقر، گناه نیست.»
این مسئله حقیقت داشت: جوانک موبور فوراً و با چالاکی فوقالعادهای این واقعیت را اذعان کرد.
وقتی حسابی خندیدند (جالب این بود که صاحب بقچه درحالیکه به آنها مینگریست، نیز زیر خنده زد و خوشحالی آنها را بیشتر کرد) کارمند گفت: «بههرحال بقچۀ شما اهمیت خاصی دارد و هرچند مطمئنید که هیچ سکۀ طلا، یا کیسههای طلای ناپلئون یا فریدریش یا سکۀ هلندی در آن وجود ندارد، البته همۀ اینها را میتوان از چرم بلند بالای کفشهای خارجیتان حدس زد، اما … اگر بخواهید خویشاوند دوری مثل همسر ژنرال اپانچین را به اهمیت این بقچه اضافه کنید، پس بقچۀ شما اهمیتی متفاوتی پیدا میکند، طبیعتاً به این دلیل که همسر ژنرال اپانچین در حقیقت خویشاوند شماست، و از روی حواسپرتی دچار اشتباه نشدید … که کاملاً طبیعی و انسانی است. خب، مثلاً … به خاطر خیالپردازی فراوان.»
مرد موبور گفت: «آه، دوباره درست حدس زدید. واقعاً دچار اشتباه شدهام. یعنی، ایشان خویشاوند من نیست؛ پس وقتی در سوئیس بودم و جوابم را ندادند، واقعاً تعجب نکردم. حتی انتظار چنین چیزی را داشتم.»
«پولتان را برای تمبر نامه حرام کردید. هوم … اما بههرحال، شما سادهدل و صادق هستید که صفتی پسندیده است! هوم … و قربان، ما ژنرال اپانچین را میشناسیم چون اساساً آدم سرشناسی است. و آقای پاولیشچف مرحوم که هزینههای زندگیتان را در سوئیس میپرداخت را نیز میشناسیم، قربان، البته اگر منظورتان نیکولای آندریویچ پاولیشچف باشد چون دو تا پسرعمو بودند. آن دیگری هنوز در کریمه است اما نیکولای آندریویچ مرحوم مرد محترمی بود با ارتباطات فراوان و در روزگار خود، صاحب چهار هزار رعیت بود، قربان…»
«بله خودش است، نامش نیکولای آندریویچ پاولیشچف بود.» وقتی مرد جوان پاسخ داد با دقت و کنجکاوی به آقای عقل کل نظری افکند.
این آقایان عقل کل را غالباً یا اغلب اوقات میتوان در جرگههای اجتماعی خاصی دید. از همهچیز خبر دارند، تمام کنجکاوی و بیقراری ذهنشان و تمام تواناییشان را به طرز مقاومتناپذیری در یک مسیر سوق میدهند و به قول متفکران جدید، یقیناً به این دلیل است که منافع یا چشمانداز مهمتری در زندگی ندارند. اما اصطلاح «عقل کل» به قلمروی نسبتاً محدودی اشاره میکند: مثلاً فلانی کجا کار میکند، با چه کسانی آشناست، ثروتش چقدر است، در کجا فرماندار بوده، با چه کسی ازدواج کرده، همسرش چقدر ثروت نصیبش کرد، دخترعموها و پسرعموهایش چه کسانی هستند، دخترعموها و پسرعموهای دورش چه کسانی هستند و غیره. اغلب اطلاعاتشان محدود به چنین چیزهایی میشود. اغلب، این عقل کلها دور و اطراف موسموس میکنند و ماهی هفده بورل حقوق دریافت میکنند.